داشتم با مادرزنم حرف میزدم که پسر یازده سالهام (که حدودا ۲ سال است با هم رابطه داریم) گفت نباید حرف بزنی!
گفتم الان که تو چنین میگوئی فردا چه خواهی گفت؟ حتما خواهی گفت که نباید نفس بکشی!
بچهای دم گربهای را گرفته بود و گربه هی جیغ میکشید. باباش میگه داری چیکار میکنی؟ بچه میگه من فقط دم گربه را گرفتهام، اون خودش داره میکشه.
حالا این حکایت من و تو است! من فقط دم تو را گرفتهام و تو خودت آنرا داری میکشی. اگر آرام بگیری و به آغوشم بیائی، آنوقت خواهی دید که چه عاشقانه ناز و نوازشت خواهم کرد و ...
پینوشت: این پاسخی به این انتقادت است که گیر میدهی، همه چیز را منفی میبینی، منفی بافی میکنی و...